هديه خدا محمدرضاجونهديه خدا محمدرضاجون، تا این لحظه: 10 سال و 26 روز سن داره

جوجه جون من

باي باي شيشه شير دوست داشتني

1394/11/20 11:30
نویسنده : زويا
110 بازدید
اشتراک گذاری

پروژه تلخ از شيشه گرفتن جوجه عزيزم :

1-نوشتم تا ببيني چطوري تو اولين امتحان زندگيت سربلند بيرون اومدي .

2-نوشتم شايد تجربه هام بدرد كسي بخوره .

3-عكسهاي اين پست و پست قبل تو پست بعد .

 

ديگه خيلي تنبلي كرده بودم خيلي شنيده و خونده بودم كه يك هفته بايد بيدارخوابي بكشي و هي بايد راه ببريش تا بخوابه و ... در نتيجه ترس از گريه ها و ضجه ها و بيخوابي و تنها بودن توي اين پروژه نميذاشت تصميمم رو عملي كنم .حتي از يك سالگي تصميم داشتم شيشه شير رو ازش بگيرم نه شير رو !!!

اما باز بخاطر اينكه فقط تو خواب شير ميخورد و با شيشه ميخوابيد و هوا هم كم كم گرم ميشه همش تو فكر اين پروژه بودم . ميترسيدم دندوناش خراب بشه . خيلي غصه ميخوردم و كاري نميكردم.

زمينه سازيهاي قبلي :

1- دفعات شير خوردنش رو مدتها بود كم كرده بودم و فقط موقع خواب ميخواست چون زورم بهش نرسيد. ديگه در طول بيداري يادي هم ازش نمي كرد .

2- از دو ماه قبل همش براش ميگفتم بزرگ شدي و نبايد شيشه بخوري مال ني ني هاست . اونم قبول ميكرد اما وقت خواب يكم طول ميدادم اوردنش رو و ميگفتم نبايد بخوري با خنده شيطنت آميز ميگفت ده !!! (چون تا ده ميشمردم وقتي حاضرش ميكردم) و پاهاش رو بلند ميكرد و ميزد به زمين .

طي يك تصميم قاطع و جدي : ( با خودم گفتم اگه تسليم بشم ديگه نقطه ضعفم رو پيدا ميكنه و قول دادم هر چقدر طول بكشه اذيتهاش تسليم نشم )

* چهارشنبه 7 بهمن : رفتم صبر زرد گرفتم ( تو اينترنت خونده بودم) گفتم شيشه تلخ بشه ديگه نخوره اما دفعه اول خورد.يكم تلخ بود بيرون آوردي دوباره دهنش گذاشت و خورد با بد دلي اما خورد تسليم شدم!!!!!!!!

ترسيدم اون دارو كار دستت بده .

* پنجشنبه 8 بهمن : گفتم از نقطه ضعفش استفاده كنم (نميدونم اشتباه بود يا درست) صبح رفتيم خونه همسايه آقاي جعفري براي اولين بار . كلي صحبت كرديم با خانوم همسايه و همش پسرش رو نشون ميدادم ميگفتم ني ني همسايه است !! موقع برگشتن گفتم خاله محمد شيشه رو براي پسر شما اورده محمد هم شيشه رو بهش داد و اومديم خونه يادش بود قضيه . عصر هم برديمش حموم و بعد هم بهش شير دنت دادم خورد و خوابيد جلوي تي وي (عمو پورنگ فقط ميبينه) شب هم همينطور گذشت كلي ماساژت دادم و شير دنت خوردي و جلوي تي وي خوابش برد خيلي راحت بود باور نمي كردم . منتظر بودم زود بيدار شي و گريه و داد و هوار كني . روز اول حتي يكبار هم ده نگفتي و اين مدت من ثانيه به ثانيه اضطراب داشتم .

*جمع 9 بهمن : صبح بيدار شد گفت ده !!!(شير) گفتم ني ني همسايه برده يادت نيست !؟؟؟؟

براش كتاب خوندم و رفتيم تو هال براي صبحانه و .... ظهر شد پورنگ و شير دنت كارساز نشد . ( جلو بخاري جات رو مينداختم و شير دنت دستت و پورنگ جلوت گاهي خوابت ميبرد ) ده هم ميگفت اما تا ميگفتم ني ني همسايه دادي ديگه هيچي نمي گفت و قبول ميكرد . اونقدر دورت دادم با دوچرخت ديگه ساعت 6 روي دوچرخه خوابت برد . شب هم 1 خوابيد يكي دو بار گفت ده اما گفتم ني ني همسايه !!!!.

شنبه 10 بهمن : ظهر نخوابيدي برديمت بازار تو ماشين يك چرت ده دقيقه اي زد . از خونه عمه برگشتيم 8 بود خوابيد فقط 40 دقيقه بيدار شدي با چشماي بسته گريه ميكردي . ده دقيقه فقط گريه كردي تا با پو و غذا ساكت شدي و بازي و ... ديگه خيلي خسته بودم من خوابيدم به بابايي گفتم يك ساعت ديگه بيدار ميشم تحويل ميگيرمش . ديدم ساعت 12 بود اومدي با گريه ميگي ده ده !!! گفتم ني ني همسايه برده ، رو پام بخواب يكم مقاومت كردي اما خوابت برد خدا كنه زودتر ياد بگيري خودت بخوابي .

بقيه هفته رو همينجور با ادا و اصول هاي مختلف ( مثلا خوابيدن روي بازوي مامان كه خيلي ميترسم بهش وابسته بشي) گذرونديم تا به دوشنبه به بعد كه ديگه شير دنت هم نميخورد و يكم آب از ليوان ني دارش ميخورد و با كمال ناباوري از چهارشنبه شب بدون آب و شير خوابيدي .

****عزيزم عاشقتم باورم نميشه اصلا اذيتم نميكردي هر وقت ميگفتي شير ميگفتم نيست مگه ندادي       ني ني همسايه سريع قبول ميكردي و ديگه اسمشو نميگرفتي .

فقط دوشنبه  تو جات دراز كشيده بودي با حالتي مظلومانه بهم گفتي :‌ني ني ده ؟؟؟ گفتم آره عزيزم لبخند زدي و روت رو اونور كردي و خوابيدي .

اونموقع خيلي ناراحت شدم پشيمون شدم چرا اينكارو كردم .

**تا بحال كه هنوز خوب ياد نگرفتي خودت بخوابي اما كم كم ياد ميگيري . اين چند روز گاهي ظهر خوابيدي گاهي هم نه .

اما الان خواب ظهرت يكسره شده قبلا هر 40 دقيقه شير ميخواستي الان 2 ساعت رو پشت سر هم ميخوابي .

خواب شبش هم همينطور اما من وقتي تو دل خوابه و احساس ميكنم گرسنشه بهش يكم شير ميدم بخوره اما مراقبم نبينه . يكبار از دست باباش ديد و ده ده رو شروع كردم گفتن نيست خواب ديدي ؟؟؟

همش هم قربون صدقش ميرم و ميگم پسرم بزرگ شده و از اين كارش(دادن شيشه به ني ني ) كلي جلوي همه تعريف ميكنم تا بفهمه كار خوبي كرده . از همسايه جون هم ممنون .

حتما يك جشن كوچولو براش ميگيرم .

بقول مامان الهام شايد حرف زدنت رو شروع كني الان كلمات رو ميگي به زبون خودت اما اشاره رو ترجيح ميدي.

خدايا هزاران بار شكرت بخاطر پسر صبور و نازي كه بهم دادي خداياااااااا خيلي ممنون .

اصلا اذيتم نكرد من خيلي ميترسيدم اما همه چيز خوب خوب بود . نمرت شد بيست عزيز دل مامان .

گفتم پروژه تلخ :چون با صبوريات آتيش به دلم زدي گلم . خداكنه تو تمام مراحل زندگيت موفق باشي و سربلند بيرون بياي .

*ترسيدم از همسايه بترسه و تو ذهنش بمونه ، هفته پيش همسايه اومد خونمون و جويا شد از پروژه بهش گفتم عالي ، ديدم كه نه انگار داره ترسش كمتر از قبل ميشه . خداياااااااااااااااااا شكرتتتتتتتتت .

پروژه هاي بعدي انشاءاله :

1- ياد گرفتن خوابيدن بدون وابستگي به چيزي .

2- جدا كردن اتاق خواب ني ني از اتاق خواب والدين .

3- مهد كودك (اگه دلم بياد)

4- باي باي پوش

پسرم توي 22 ماهگي يعني 21 ماه تمام و يك هفته از شيشه شير خداحافظي كرد.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)