25 و 26 ماهگي
سلام پروژه مهدكودك با شكست رو برو شد . همون روزا بهمون زنگ زدن كه سه ساعت تمامه داره گريه ميكنه بياين ببرينش . و هزار تا نصيحت كه حتما مشكلي داره و روانشناس و ......... .
دو روز بعد كه گفتن بيارش وقفه نيافته وقتي رفتم دنبالش با يك صورت ناخن كشيده روبرو شدم . دمم رو گذاشتم رو كولم و رفتم حتي نپرسيدم چي شده . رنگ رخساره خبر ميدهد از سر درون
نه من بردمش نه اونا زنگ زدن . فعلا كه خاله هاش صبحها مي يان پيشش و اخم و تخم باباش كه همش ميگه اگه دو هفته ديگه مي موند و صبر مي كرديم خوب مي شد . نميدونم ، همينقدر ميدونم خوب نمي شد . هر شب كابوس و گريه و ترس و افسردگي تو چشماي پسرم بود . بايد يك فكر ديگه بكنم و هنوزم فكري نكردم .
هيچ كس و هيچ چيز جاي مادر رو نميگيره . كاش منم يك زن خونه دار بودم. خانومهاي خانه دار هم دنيا رو دارن هم آخرت رو . اين اعتقاد منه و به چشم ديدم .
تولد كه نگرفتيم بنا به دلايلي .... فقط اول خرداد يك سفر رفتيم يكم اونورتر از شهرمون ديدن عموي محمدرضا سفر دو روزه خوب بود بد نبود . بعد هم كار و گرفتاري اداره و چند برابر شدن كارها .
دارم سعي ميكنم مادر خوب و مهربوني باشم به ساز بچم برقصم . باباش ميگه اشتباهه اما مگه من چند بار مادر ميشم تا ساعت 4 دور بودن از بچم كافي نيست كه بعد مي يام خونه مثل يك نظامي باهاش رفتار كنم و انتظار رفتار يك جوان 20 ساله رو ازش داشته باشم . فعلا كودكي را عشق است .