هديه خدا محمدرضاجونهديه خدا محمدرضاجون، تا این لحظه: 10 سال و 26 روز سن داره

جوجه جون من

21 ماهگيت مبارك عشق بي همتاي من

1394/11/17 8:05
نویسنده : زويا
117 بازدید
اشتراک گذاری

21 ماهگي هم تموم شد . عشق بي تكرارم خيلي دوستت دارم هر روز ميگذره بهتر و فهميده تر ميشي . حرف گوش كن و مرتب و تميز و خلاصه بيست بيستي . اين ماه اتفاق خاصي نيفتاد .

فقط زندايي و خاله بابايي در عرض يك هفته فوت كردن . خدا بيامرزشون و روحشون شاد .

خاله بني هم رفت خونه جديدش . حرف زدنت هم مثل سابقه . كلمات بيشتري رو ميگي اما به زبون خودت .

اما جمله هنوز در كار نيست . رفتيم خونه همسايه جديدمون براي آشنايي .شما هم چون از همسايه ميترسي از بغلم نمي اومدي پايين فقط پسر اونا كه شش ماه از تو كوچكتر هست بعد چند دقيقه اومد و هي به صورتت و دستت و بدنت دست ميزد انگار داشت شناسايي ميكرد . بعدم همش مي اومد پيشت رو مبل مينشست و تو هم هي دورتر ميرفتي و اون باز مي اومد كنارت . ديگه تصميم گرفتم هوا بهتر كه شد بفرستمت مهد كودك .

چرا از همسايه ميترسي؟

از خرداد 94 خونه جديدمون كه اومديم تا حالا هنوز هيچكس ساكن نشده جز طبقه بالا كه آقاي همسايه فقط هستن ، خانوم و ني ني شون پيششون نيستن پس ساختمون كاملا ساكته ، البته ني ني و خانوم همسايه  هم دو ماهي شده اومدن ، شما هم به سكوت عادت كردي گاهي هم كه آقاي همسايه مي اومدن خونه و يك صداي كوچك از بالا مي اومد شما ميترسيدي و منم بهت توضيح مي دادم هيچي نيست مامان جون همسايست . حالا شما از همين كلمه همسايه مي ترسي و واسه اينكه ديگه ترست از بين بره (‌و يك سوء‌استفاده بكنم از ديدن همسايه تو پست بعد ميگم ) شما رو بردم خونه همسايه كه بدوني همسايه چي هست كه شما هم مودب نشسته بودي و از جات تكون نخوردي!!!!

حالا ترس شما در حدي بود كه حتي در بدترين لحظه هاي لجبازي و گريه و غيره اگه صدا از بالا مي اومد خيلي سريع مي اومدي پيشم و همه كارات يادت ميرفت و خوب ميشدي . البته گاهي هم خودم سوء‌استفاده ميكردم و ديگه كنترلت سخت ميشد ميگفتم همسايه مي ياد ها !! (چقد من بدم) شما هم خوب ميشدي .

اما سعي دارم ترست از بين بره و داريم با همسايه جون رفت و آمد ميكنيم .

حالا يك اتفاق افتاد خونه همسايه كه تو پست بعدي كه پستي متفاوته برات تعريف ميكنم . عكسهاي اين پست هم باشه انشاءاله فردا ....

دوستت دارم عاشقتم بوس بوس .

پسندها (1)

نظرات (0)