هديه خدا محمدرضاجونهديه خدا محمدرضاجون، تا این لحظه: 10 سال و 25 روز سن داره

جوجه جون من

دومين زيارت آقا (شانزده ماهگي)

1394/6/10 9:14
نویسنده : زويا
200 بازدید
اشتراک گذاری

16 ماهگيت گلم مبارك .

سلام عزيزم

 

__

السلام عليك يا علي بن موسي الرضا (ع)

يكشنبه از مشهد برگشتيم .

رفته بودي پابوس آقا واسه بار دومت . شب تولد تو حرم آقا بوديم واي چه شلوغ بود . چه جمعيتي ، تا بحال اينقدر عاشق يكجا نديده بودم . انشاءالله امام رضا(ع)‌ يارو ياورت باشه مامان جون .

خلاصه كنم سفرمون رو كه بر خلاف پنج ماهگيت اينبار تو ماشين خيلي نخوابيدي و آخراي راه ديگه كلافم كرده بودي از بس از سرو كولم بالا ميرفتي البته حق داشتي از تو ماشين موندن خسته شده بودي .

شبها هم چون دور و ورت شلوغ بود و همه خاله ها و نانا بود نمي خوابيدي همش ميرفتي تو اتاقشون و با اينكه خوابت مي اومد بازي ميكردي و منم مجبور بودم تا خوابيدنت بيدار باشم كه خيلي سخت بود .

عمه جون تو خونشون يك غاز داشتن به اسم غاز غازي كه باهاش بازي ميكردي و دنبالش ميكردي وقتي هم اون مي اومد طرفت فرار ميكردي . خلاصه دوستش داشتي . ديروز بهت گفتم غاز غازي بياد يكم فكر كردي و خنديدي و پريدي تو بغلم معلوم بود يادت اومد چي رو ميگفتم .

مشهد هم شما هم من رفتيم چكاپ حالا قرار شده يكماه ديگه ببرمت دكتر ميگفت يكم كم خوني خدا كنه خوب بشي عزيزم يادم مي ياد تو مطب كه يكم دكتر رو برگه آزمايشت مكث كرد داشتم بيهوش ميشدم از استرس بعدم اومد خونه تا بابا جون پرسيد چي شد جواب آز ، من ديگه غش كردم از گريه همه بلند بلند گريه كردن فكر كردن چيز بديه بعد كه توضيح دادم كلي دعوام كردن كه اين چه بساطيه راه انداختي . اين كه مشكلي نيست .

بازار رفتن و كه ديگه نگو تا يك پله ميديدي هزار بار ميخواستي ازش بالا بري اگه كوتاه بودي خودت ميرفتي و مي اومدي اما اگه بلند بود بايد ميبرديمت تا حدي كه وقتي پله ميديديم سرگرمت ميكرديم تا نبينيش و رد شيم پله برقي رو هم نگو تو مراكز خريد كار بابايي بالا رفتن و پايين اومدن از پله برقيا بود و كار من و خاله ها هم پاساژ گردي . ولي خدايي تمام حواسم به تو بود كه زودتر بتونم خريدام رو انجام بدو چون حواسم به تو بود نتونستم چيز خوبي انتخاب كنم و اصلا خريد نكردم فقط واسه شما خريد كردم .

اخلمد هم رفتيم كه فقط دوست داشتي توي آب بري و آب سرد بود كه من مانع ميشدم و فقط گريه ميكردي .

زمان برگشت بابايي كه سرماي شديد خورده بود و شما هم ازش گرفتي منم كه گلوم خيلي ميخاره ، روزي كه رسيدم بردمت دكتر عزيزم . خدا كنه زودتر خوب بشي .

واسه اينكه تو ماشين سرت گرم بشه ماشينها درختها و هر چيزي بود رو ميشمردمت برات الان هم وقتي به چهار ميرسم ميگي چااااار

تو مسير برگشت جايي براي خوردن صبحانه ايستاديم پنير برات آماده كردم ، نخوردي گفتم اه پنيره .

تو هم گفتي اااه پنييييييييير . همه چشمامون گرد شد و زديم زير خنده . خاله گفت مثل راه افتادنش كه يكدفعه شروع شدي يكهو ميبيني يك صبح بيدارشده اومده بالا سرت ميگه مامان پاشو برام صبحونه بيار ميخوام پنير بخورم !!!

پسر مامان دكتر دعوام كرد كه چرا چاق كردي بچه رو منم ديگه تصميم گرفتم بهت دنت و بستني ندم .

پفك و اين چيزا كه نميدادم حالا دنت و بستني هم ممنوعه .

واسه قرمزي صورتت هم گفت اگزماست البته مشهد خيلي بهتر شدي آخه اينجا آب و هواي گرم و خشك و خاكي داره و به پوست مثل برگ گلت نميسازه عزيزم اميدوارم زودتر خوب بشي گلم .

احوالات جوجه :

كماكان به اسباب بازيات علاقه زيادي نداري . عاشق كليد و سوئيچ ماشين و دكمه بالا بر شيشه ماشيني بطوريكه يكسره خم ميشي تو ماشين تا با فرمون و سوئيچ و دكمه بازي كني حتي اگه دو ساعت تو ماشين باشي .

تو خونه هم نميذاري به كاري برسم چنان گريه و زاري ميكني كه تسليم ميشم و مي يام رو مبل كنارت ميشينم . برنامه تي وي هم نميبيني مگه اينكه شعر كودكانه اي چيزي باشه تو دست ميزني و ميخندي بعد هم ديگي نگاه نمي كني .از وابستگيت به خانوم دكتر گفتم گفت بزارش مهد خوب ميشه .

هنوزم عاشق راه رفتني . فعلا چيز ديگه اي يادم نمي ياد .

 

پسندها (1)

نظرات (1)

کیان
10 شهریور 94 15:15
خاله زیارت قبول پس عکسهای محمد رضا کوشش
زويا
پاسخ
سلام خاله جون مرسي واسه همه دعا كرديم .خاله جوني من كابل اتصال ندارم و عكسامم تو موبايله . كلي هم عكس دارم اما چكار كنم . همش به بابايي ميگم اما وقت نداره برام كابل بگيره . قراره يازدهم بريم مشهد دكتر اونجا يك ازمايش ديگه نوشت گفت بيا همينجا بگير هرچند ماماني از هواپيما خيلي ميترسه اما قراره بريم ديگه ايندفعه حتما اگه عمري باقي باشه ميذارم عكس . واسمون دعا كنيد مشكلي نباشه تو آزمايش.