هديه خدا محمدرضاجونهديه خدا محمدرضاجون، تا این لحظه: 10 سال و 26 روز سن داره

جوجه جون من

نيمه دوم شانزده ماهگي

1394/6/22 10:00
نویسنده : زويا
154 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه 19 شهريور دوست صميمي با دو تا پسر طلاش تو مسير مسافرتشون اومدن پيشم . شما نيم ساعت اول كه بغلم بودي و تكون نميخوردي يكمم سرماخورده بودي حال نداشتي بعدش كم كم با پسر كوچكش كه يك سال از شما بزرگتره بازي كردي چه پسر مودب و مهربوني بودي فقط وقتي اسباب بازيتو ميخواست بگيره محكم اسباب بازي رو ميگرفتي و جيغ ميزدي .اما بهر حال من فهميدم بايد حتما مهدكودك بذارمت كه با محيط اطرافتم آشنا بشي .

هيچ عكسي هم نذاشتين ازتون بگيريم اين يكي از بقيه بهتر شده كه ميذارم برات

البته مثلا بهتر شده چيزيشم معلوم نيست

94/6/21 عصر شنبه :

نخوابيدي كلي بازي كرديم حلقه هات رو تو دستت ميكني مثل النگو . و ميشيني ميچيني شون

لباست رو ميخواست عوض كنم كه در رفتي گفتم يكم راحت باشي هميشه هم وقتي ميبيني دارم عكس ميگيرم سريع مي يايي گوشي رو ازم بگيري

يك صندلي كوچك برات گرفته بودم چون صندلي بزرگ تراس رو برميداشتي و چپه ميكردي و راه ميبرديش و دوست داشتي روش بشيني ، بعد اينكه برات خريدمش هميشه صندلي رو هل ميدادي و راه ميبردي و مي افتادي كه خطر ناك بود يك مدت تو حموم گذاشتمش ديروز دوباره تاب و صندليت رو آوردم رو تابت خنديدي و لذت بردي اما زياد ننشستي اما رو صندلي نشستي و هي بالا و پايين اومدي و ياد گرفتي با زانو مي اومدي رو صندلي و ميجرخيدي و منشستي دفعه اول خودت رو به جلو كشيدي تالاپ با صورت خرودي زمين اما از دفعه بعد ياد گرفتي خودت رو سر بدي و بياي پايين نابغه كوچك من .

اينجا هم تو شيشه عكست رو ميديدي هر ميرفتي زير ميز رو نگاه كني ببيني كيه باز مي اومدي بالا همش اين حركت رو تكرار ميكردي

( پيش بند هم كه از نوزادي همش آب دهانت سرازير بود دكتر گفت ارثيه (خانواده پدري) الانم كه مال دندوناته مجبورم همش برات ببندم )

طرفاي ساعت شش و نيم هم ميخواستي بخوابي كه بردمت خونه مادر بزرگ چون اگه ميخوابيدي ديگه تا صبح بيدار بودي . تمام راه تو كالاسكه نشسته بودي و خيلي خوب همه جا رو نگاه ميكردي.

هر چقدر كه ظهر و عصر پسر خوبي بودي و با خوشحالي بازي كرديم شب خيلي بد خوابيدي نميدونم شايد دندونت درد ميكرد هر 40 دقيقه بيدار شدي و گريه كردي تب هم نداشتي . نميدونم چرا خدا كنه خوب شده باشي

ديروز بهش زبون درازي كردم وقتي از ماشين با باباش پياده شد اونم بهم زبون درازي كرد تعجب

باباش بهش ميگه گريه كن الكي اداي گريه كردن در مي ياره

ميگه خنده كن اداي خنده در مي ياره

هر وقت هم ماشين سرعتش كم ميشه براي ايست سريع گريه ميكنه و خودش رو ميندازه بغل باباش تا باهاش بره پايين .

كماكان ميوه نميخوره .

ديروز بعد مدتها يك دنت بهش دادم خورد .

ديگه خودش با قاشق غذا ميخوره .

ميگم : آقا گاوه چي ميگه

ميگه :‌ممممممممممماااااااااااااااااااا

همه چيز رو ميفهمه هر چي بهش ميگم رو انجام ميده پسر منظميه فقط تو حرف زدن يكم تنبله . وقتي از صندلي بالا ميرفت هي خطاب به باباش ميگفت ايييييي ، منم گفتم بگو بابا تا نگات كنه بعد اجبارا ميگفت بابا تا جلب توجه كنه

خيلي دوستت دارم تو تمام ثمره زندگي من هستي .

پسندها (2)

نظرات (3)

زهرا
22 شهریور 94 11:25
خیلی نازه نی نی تونخدا نگهش داره............پیش منم بیاین
زويا
پاسخ
ممنون چشم سر ميزنم
الهام مامان
11 مهر 94 2:41
وای گامبووووو آخه میام میخولمتااااا چطور یه موجود انقدر با مزه و شیرین میشه اخه[پاسخ خدايا شيرينياي زندگيامون رو حفظ كن
مامان فدیا
25 مهر 94 14:02
پسر منم از اول که دنیا اومد یه بند اب دهنش سرازیر بود همش درگیر پیش بند هستیم ادرین اکه میوه رو بدم دست خودش باهاش راه بره یواش یواش میخوره
زويا
پاسخ
ممنون كه سر زدين - آخه جوجه من حتي حاضر نيست به ميوه دست بزنه