هديه خدا محمدرضاجونهديه خدا محمدرضاجون، تا این لحظه: 10 سال و 27 روز سن داره

جوجه جون من

تصميم كبري

1394/3/9 10:26
نویسنده : زويا
208 بازدید
اشتراک گذاری

عزيزم سلام (13 ماه و 9 روز)

ديگه الان به خونه جديد نقل مكان كرديم .اما شما خيلي اذيت شدي و منم دست تنها بودم و بابايي بود فقط شما هم نميدونم چرا گوشت عفونت كرده و همش در حال گريه هستي . واقعا سخت شده نگهداري از شما با اين جابجايي .

مامان جون هم چند وقته گفته ديگه نميتونه شما رو نگه داره منم نمي خوام شما رو بذارم مهدكودك واسه همين بهم گفتن از كار برگردم . منم به اداره اعلام كردم و منتظر روزي هستم كه بگن ديگه نيام اداره . تصميم خيلي سختيه .

مديراداريمون خيلي از عواقب بد اين كاربرام گفت ومنم بهشون گفتم:اين تنها راهم و اشتباه ترين تصميممه .

اگه مامان جون ميتونست شما رو نگه داره من كارم رو ترك نميكردم اما حالا اون بنده خدا هم مشكل كليه داره و واسش سخته كه همش مراقب شما باشه .همينجوري هم خيلي بهشون زحمت داديم . شما هم همش بهونه گيري ميكني .

من خيلي دو دل هستم يكي ميگه نرو سر كار هزار نفر ميكن برو سر كار . خدايا شك رو از دلم بردار .

خدا خودش بهم كمك كنه كه بتونم با اين قضيه كنار بيام .

احتمالا فقط تا آخر اين ماه بيام اداره و دوازده سال خدمتم رو برباد بدم بخاطر شما . خداكنه منو از اين تصميمم پشيمون نكني چون من پيش تو مي مونم كه خوب تربيت بشي و راحت باشي و خيلي بالنده باشي و من بهت افتخار كنم. خدا نكنه پشيمون بشم .خداكنه بعدا قدرم رو بدوني .

اين روزا كارم تو اداره شده گريه . تو خونه وقت گريه كردن ندارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان فدیا
1 تیر 94 14:21
عزیزم اون چیزی که دلت میخواد رو انجام بده من میدونستم اگه کارم رو بذارم کنار مادر خوبی هم نخواهم بود چون تو خونه بودن تو وجود من نیست واسه همین ادرین میره مهد و من حس میکنم تو اون نصفه روز که پیشش هستم مادر بهتری شدم چون روحیه بهتری دارم و بچم مسبب این کار نمیدونم [پاسخ ممنون عزيزم فعلا سر كارم هستم بازم دارم فكر ميكنم