هديه خدا محمدرضاجونهديه خدا محمدرضاجون، تا این لحظه: 10 سال و 14 روز سن داره

جوجه جون من

برنامه ريزي

عزيز دلم امروز دارم كلي آزمون و خطا ميكنم تا بتونم وبلاگت رو خيلي زيبا در بيارم . خوبه ني ني وبلاگ به من كمك ميكنه و الا منكه از كامپيوتر هيچي سر در نمي يارم . اميدوارم دوستان به من كمك كنند. هنوز عكس رو نتونستم بذارم . دارم براي تولدت برنامه ريزي ميكنم . چيزي هم نمونده البته بعد اين چند سال ازدواج با بابايي من كه سفره هفت سين نچيدم .چون تحويل سال خونه مامان جون بوديم يا خونه مادربزرگ اما امسال بخاطر تو گل عزيزم ميچينم خدا كنه خوب و زيبا بشه . پس دو تا برنامه داريم هفت سين و تم تولد . تو جشن دندونيت كلي تجربه جمع كردم كه حتما بدردم ميخوره . تم تولدت هم زنبور انتخاب كردم . اميدوارم خوب بشه فعلا براي خونه تكوني برنامه ندارم چون هنو...
19 بهمن 1393

بدون عنوان

سلام عزيز دل مامان روز پنجشنبه جشن دندونيت برگزار شد . خيلي خوش گذشت خاله جون بني و خاله سحري اومدن كمك اگه خاله جونيا نبودن هيچ كاري نميتونستم انجام بدن .يك دنيا تشكر از خاله جونيا تو هم خيلي خوشحال بودي روزش از ساعت 10 تا 1 عصر خوابيدي عصر هم از 4 تا 5 خوابيدي و خيلي سرحال جشن برگزار شد . بماند كه عمو و عمه بزرگه نيومدن اما عمه جوني زحمت كشيده بودن و كادو رو فرستاده بودن . شما هم مدام در حال دست زدن و جيغ زدن و خوشحال بودي . خيلي خوشحالم كه از اواخر 8 ماهگي تا الان خيلي تغييرات كردي . نشستنت كامله و خودت رو براي اشياء دور و اطرافت دراز ميكني ديروز هم دو سه باري از حالت دراز كشيده بلند شدي و نشستي . دست...
18 بهمن 1393

بدون عنوان

سلام عزيزم دقيقا از 10 بهمن ماه داري ماما ميگي و هر بار تمام دنيا رو به من ميدي . ديروز هم ماما بابا گفتي . نميدونم هدف دار ميگي يا فقط چون اين كلمات رو ياد گرفتي ميگي اما بازم واسه من يك دنياست . دوستت دارم . ديشب هم برات روروئك جديد گرفتم چون با قبلي مي افتادي و كلي گريه ميكردي اميدوارم با اين يكي راحت تر باشي . ميبوسمت ...
12 بهمن 1393

بدون عنوان

سلام عزيز دلم دوباره شايد داري دندون در مي ياري ، تب داري و زياد سرحال نيستي . خداكنه زودتر راحت بشي هفته آينده ميخوام جشن دندوني برات بگيرم . پرستارتم كه دو روز امتحاني آمده بود خوب نبود مامان جون گفتن نمي خواد بياد خاله بهاره جون مواظب گلپسري هست . تا ببينم چي ميشه . تستم هم منفي بود اما نمي دونم چرا پري خانوم نمي ياد . دوباره جمعه تست ميدم . خدا كنه زودتر خوب بشي تا منم سرحال بشم عزيزم . طرح قطره فلج بود ديروز مامان جون و بابا بردنت قطره دادن تو بهداشت ميگفتن وزنت خوبه و تا يك سالگي بايد بخزه و بعدش كم كم راه بره . منم چشم براه اين هستم كه وقتي رو شكم ميذارمت همش گريه نكني و چد دقيقه اي رو شكمت بموني آخه دكتر نوري گفته بذارمت رو ...
8 بهمن 1393

ذهن درگير

ماماني يك موضوع هست كه ذهنم رو مشغول كرده نميدونم درست حدس ميزنم يا نه اما بازم نميدونم كه دوست دارم باشه يا نباشه .عزيز دل مامان وقتي مطمئن شدم برات مينويسم . اگه حدسم درست باشه بايد تصميمات جديدي تو زندگيم بگيرم . واسم دعا كن عزيز دلم
5 بهمن 1393

مرواريد

29 دي ماه بالاخره بعد از يك هفته بي قراري و گريه هاي روز و شبت دندون كوچولوت در اومد.اما اين يك هفته علائم سرماخوردگي داشتي و من حتي فكرش رو هم نميكردم . صبح كه داشتم آماده ميشدم برم سر كار تو عزيزم تو روروئك بودي و افتادي و گريه كردي بغلت كردم و يك مرواريد كوچولو ديدم اما بازم شك داشتم كه غروب مطمئن شدم و به بابايي گفتم و بعدش من و بابايي كلي ذوق كرديم .دندون دومي پايين هم يكم ديده ميشه . واسه جشن دندونيت همه چيز آماده هست چون از قبل محرم دنبال آماده كردن همه چيز بودم .فقط بايد تو هفته بعد جشن رو برگذار كنيم . اميدوارم خوب بشه .
5 بهمن 1393

شروع خاطرات عشقم

پسر عزيزم امروز بعد از 9 ماه تصميمم رو عملي كردم و نوشتم برايت البته به حساب تنبلي مامان نذاري چون ماشااله شما خيلي ماماني هستي و اجازه نميدي مامان حتي از كنارت بلند بشه نتونستم خاطراتت رو بنويسم اما قول ميدم ديگه از امروز برات بنويسم هر چي كه بر من و تو و بابايي ميگذره . خاطرات بارداري : جالبه كه با اينكه تپل بودم تا ماه 7 هيچ كدوم از همكاراي مرد نفهميدن كه باردارم و از اين بابت خوشحال بودم . نه وياري داشتم نه حالت تهوع ، فقط عصرا يكم حالت تهوع داشتم و بعد از ماه پنج هم هيچ ميلي به غذا نداشتم دوست داشتم ميوه و سبزي بخورم . تو خيلي پسر گلي بودي مامانو اذيت نكردي ، فقط من بخاطر بيماري خودم خيلي اذيت شدم .  به دنبال سقط دومم ...
5 بهمن 1393