هديه خدا محمدرضاجونهديه خدا محمدرضاجون، تا این لحظه: 10 سال و 28 روز سن داره

جوجه جون من

شروع خاطرات عشقم

1393/11/5 9:14
نویسنده : زويا
123 بازدید
اشتراک گذاری

پسر عزيزم امروز بعد از 9 ماه تصميمم رو عملي كردم و نوشتم برايت البته به حساب تنبلي مامان نذاري چون ماشااله شما خيلي ماماني هستي و اجازه نميدي مامان حتي از كنارت بلند بشه نتونستم خاطراتت رو بنويسم اما قول ميدم ديگه از امروز برات بنويسم هر چي كه بر من و تو و بابايي ميگذره .

خاطرات بارداري :

جالبه كه با اينكه تپل بودم تا ماه 7 هيچ كدوم از همكاراي مرد نفهميدن كه باردارم و از اين بابت خوشحال بودم . نه وياري داشتم نه حالت تهوع ، فقط عصرا يكم حالت تهوع داشتم و بعد از ماه پنج هم هيچ ميلي به غذا نداشتم دوست داشتم ميوه و سبزي بخورم . تو خيلي پسر گلي بودي مامانو اذيت نكردي ، فقط من بخاطر بيماري خودم خيلي اذيت شدم . 

به دنبال سقط دومم منتظر پريودي بودم كه ديدم نمي ياد ، با ناباوري تست گذاشتم و مثبت بود نمي دونستم چه حالي داشتم هم خوشحال هم ناراحت ، آخه مار گزيده بودم گفتم اينم مثل دو تاي ديگه ، تازه بعد سقط هيچ استراحتي نكردم و اسباب كشي داشتيم و كلي مهمون داري گفتم با اون استراحتاي مطلق اونجوري اينو كه ديگه هيچي . خلاصه تو شهرمون دكتر خوبي هم نبود سر دو تاي قبلي بهم الكي هپارين ميزدن و زير نافم رو سوراخ سوراخ كردن ديگه دل نداشتم برم دكتر تا اينكه با تشويق يكي از همكاراي عزيزم رفتم پيش دكتر رافع (خدا ازش راضي باشه از هر دو شون) دكتر هم سونو رو ديد و گفت چرا اينقدر دير اومدي خودت رو تنبيه كردي الان هشت هفته اي داستان رو براش گفتم اونم برام كلي آز نوشت بعد گفت بخاطر لوپوس نبايد بچه دار ميشدي حالا تا هفته 20 صبر ميكنيم ببينيم چي ميشه تا هفته بيست با هزار دلهره و نگراني سر شد و همه چيز خوب بود بعد هم كم بودن آب دور جنين كه از عوارض بيماري خودم هست استراحت مطلق شدم حدود يكي دو ماه . بعد هم رفتم خونه مامان جون اونجا ازم مراقبت كنن و قبل عيد ديگه اومد خونه خودم . نميدونه يك حس دو كانه داشتم نه ميتونستم خيلي بهت دل ببندم چون اون دكتراي احمق تو بيمارستان كه بستري بودم بهم ميگفتن ممكنه حتي ماه آخر از بين بره ،‌بابام ميگفت مگه شما خدايين كه به اين راحتي نظر ميدين دكتر خودم هم چون مرد بود و ديگه نميتونست بيمارستان كار كنه و بازنشسته شده بود خيلي واضح ميگفت غلط كردن همچين حرفي زدن خدا بزرگه . خلاصه كه ماههاي آخر رفتم برات سيسموني گرفتم با هزار اميد و منتظرت بودم گاهي كه تكونات كم ميشد تا صبح نمي خوابيدم و ايه الكرسي ميخوندم سر صبح ميرفتم بهداشت تا ضربانت رو چك كنن هنوز صداي قلبت تو گوشمه خدا ميدونه هر وقت كه رو تخت دراز ميكشيدم تا صداي قلبت رو بشنون چقدر استرس داشتم و هزار تا فكر بد مي اومد تو ذهنم .واسه اين ميگم خيلي سخت گذشت . دكتر زني كه ماه آخر رفتم پيشش براي سزارين وقت بگيرم دو هفته از دكتر خودم عقب تر بود و من مدام ميترسيدم .دكتر رافع گفت 7 ارديبهشت هفته 40 هست اون ميگفت نه تازه 4 ارديبهشت بيا تا برات وقت بذارم . جمعه ديدم تكونات كم شده شنبه رفتم بهش گفتم گفت با توجه به بيماريت ديگه ريسك نمي كنيم و امشب برو بخواب( 7 شب دكتر بودم گفت 10 بستري شو) تا بچه رو اول وقت فردا برداريم . منم ديگه باز شروع شد استرسم . و خدا خواست و من روز مادر يعني 93/1/31 مادر شدم .

دليل نام گذاري محمد رضا :

بعد كه تستم مثبت شد رفتم پيش چند تا دكتر كه بهم وقت ندادن و خلاصه يك دكتري رفتم و بهم گفت بايد هپارين رو دو برابر كني چون وزنت زياده به دو تا جواب نميده . منم با يك حال بد اومدم بيرون و به علي گفتم اينو گفته و من در توانم نمي بينم كه به تجويزاي غلط اينا اعتماد كنم و روزي 4 تا آپول زير نافم بزنم . علي گفت به خدا توكل كن واسمون نگهش داره . نمي خواد دكتر بريم .

رسيديم خونه شب تولد آقا امام رضا بود و از تلويزيون صلوات خاصه ايشون رو پخش ميكردن منم وسط آشپزخونه بيحال افتادم و اونقدر گريه كردم و آقا رو التماس كردم تا شفاعت كنن و خدا بچم رو بهم ببخشن همونجا نذر كردم واسه اسم محمد رضا كه آقا امام رضا(ع)‌مثل هميشه جوابم رو داد و دست رد به سينم نزد. خدا شكرت . امام رضا جون ممنون .

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)