هديه خدا محمدرضاجونهديه خدا محمدرضاجون، تا این لحظه: 10 سال و 13 روز سن داره

جوجه جون من

اولين پست 95 پروژه مهد كودك

1395/1/21 7:59
نویسنده : زويا
243 بازدید
اشتراک گذاری

گل پسرم امروز 21 فروردين 95 سال ميمون 

از اول سال كلي بازي باهامون درآورده (اين ميمون) حدودا يكماهه كه من و بابايي و شما سرماخورديم .

مامان جون هم كه ديگه كليه هاش جواب كرده و دوست داره نگهت داره اما توانش رو نداره يكروز پيششي يكروز اون تو بيمارستانه تنها راه باقي مونده مهد كودك بود .

بعد از نرفتن هاي مكرر به اداره از 5 ام فروردين تا الان فقط 3 روز رفتم ، تصميم گرفتم كار رو يكسره كنم . از 17 ام با هم رفتيم مهد منم پيشت موندم تا به محيط و خاله ها آشنا بشي اما فايده اي نداشت چون مدام ميگفتي بريم و دوست نداشتي اونجا باشي .

امروز ديگه دل رو زدم به دريا و گذاشتمت و اومدم . خيلي ناراحتم خيلي مگه ميشه ، واسه بزرگا هم سخته كه تو يك محيط با يكسري آدم كه نميشناسنشون بمونن چه برسه به تو كه تو خونه هم به من چسبيدي و نميري سراغ اسباب بازيات .

چه ميدونم همه ميگن عادت ميكنه ، عادت ميكني ، اما به چي به اينكه هر روز تو رو چند ساعت بسپرم به كسايي كه نميشناسي خدايا خودت كمكمون كن .

خدا كنه حداقل وابستگيت كم بشه . همه ميگن بايد مرد بار بياد تو اين جامعه بايد گرگ بار بياد . نميدونم تو دو راهي ام .

تا حالا صد بار هزار بار تصميم گرفتم نرم اداره ، همين صبح تو راه رفتن به مهد به بابايي گفتم مرخصي بدون حقوق ميگيرم تا بعد ديگه نرم . گفت دوباره برگشتي سر خونه اول .

خدايااااا صبر بده . صبر . به من و به محمد رضا .

پست بعد بمونه تا با يك پست شاد برگردم . دوست نداشتم تو سال 95 پست بدي داشته باشم شايد هم اين خوب باشه شايد به نفعمون باشه الان كه مشخص نميشه . خدايا با اميد و توكل بهت .

پسندها (1)

نظرات (0)