اولين پست 95 پروژه مهد كودك
گل پسرم امروز 21 فروردين 95 سال ميمون
از اول سال كلي بازي باهامون درآورده (اين ميمون) حدودا يكماهه كه من و بابايي و شما سرماخورديم .
مامان جون هم كه ديگه كليه هاش جواب كرده و دوست داره نگهت داره اما توانش رو نداره يكروز پيششي يكروز اون تو بيمارستانه تنها راه باقي مونده مهد كودك بود .
بعد از نرفتن هاي مكرر به اداره از 5 ام فروردين تا الان فقط 3 روز رفتم ، تصميم گرفتم كار رو يكسره كنم . از 17 ام با هم رفتيم مهد منم پيشت موندم تا به محيط و خاله ها آشنا بشي اما فايده اي نداشت چون مدام ميگفتي بريم و دوست نداشتي اونجا باشي .
امروز ديگه دل رو زدم به دريا و گذاشتمت و اومدم . خيلي ناراحتم خيلي مگه ميشه ، واسه بزرگا هم سخته كه تو يك محيط با يكسري آدم كه نميشناسنشون بمونن چه برسه به تو كه تو خونه هم به من چسبيدي و نميري سراغ اسباب بازيات .
چه ميدونم همه ميگن عادت ميكنه ، عادت ميكني ، اما به چي به اينكه هر روز تو رو چند ساعت بسپرم به كسايي كه نميشناسي خدايا خودت كمكمون كن .
خدا كنه حداقل وابستگيت كم بشه . همه ميگن بايد مرد بار بياد تو اين جامعه بايد گرگ بار بياد . نميدونم تو دو راهي ام .
تا حالا صد بار هزار بار تصميم گرفتم نرم اداره ، همين صبح تو راه رفتن به مهد به بابايي گفتم مرخصي بدون حقوق ميگيرم تا بعد ديگه نرم . گفت دوباره برگشتي سر خونه اول .
خدايااااا صبر بده . صبر . به من و به محمد رضا .
پست بعد بمونه تا با يك پست شاد برگردم . دوست نداشتم تو سال 95 پست بدي داشته باشم شايد هم اين خوب باشه شايد به نفعمون باشه الان كه مشخص نميشه . خدايا با اميد و توكل بهت .